cursed bloods 40

حتی بودن باهاش توی یک اتاقک کوچیک هم باعث میشد احساس ناچیز بودن بکنم..


برعکس قبلا که با بودنش بهم این حسو میداد باید آزاد ترین و خوشحال ترین دختر آلمان باشم



معدم رو ول کردم و پرده رو کمی کشیدم و به بیرون نگاه انداختم..



مردمی نا اشنا دور کالسکه جمع شده بودن و یک صدا باهم به پادشاهشون خوش امد میگفتن.




ولی با دیدن من صدای پچ پچ هاشون بالا رفت و همشون به زبون خودشون داشتن درباره ی من میپرسیدن..
اون کیه؟
چرا با پادشاهه؟
نکنه بلاخره پادشاه دختر مورد علاقش رو پیدا کرده؟




دختر مورد علاقه؟داره خندم میگیره..
با شنیدن صداهاشون سریع پرده رو کشیدم و قایم شدم..



من چیکار کردم شاید اون هنوز منو معرفی نکرده الان چجوری جمعش کنم؟




به تهیونگ نگاه کردم که دیدم با اون سر و صدا ها بیدار شده و سرد داره به مردمی که براش اون بیرون جمع شده بودن و یک صدا با خوشحالی سالم برگشتش رو تبریک میگفتن نگاه میکرد.


چجوری میتونه اینقدر بی‌روح بهشون نگاه کنه
اصلا هیچ اشتیاقی نداره برای اون مردمی که داشتن اون بیرون توی این سرما براش اشک شوق میریختن؟



...




کالسکه جلوی ورودی بزرگ قصر وایستاد.. نگاه بیخیال و کوتاهی به بیرون انداختم پس اینجا همون خونه ی مادریمه که همه ازش تعریف میکردن.



جای تعریف کردن هم داره.. واقعا معماری قشنگ و پیشرفته ای داره و قصرش دوبرابر قصر ماست..سربازاش کاملا با نظم اونجا وایستاده بودن و حواسشون به همه جا بود.



یکی از نگهبانا درو برام باز کرد...نفس پر از استرسم رو بیرون دادم و پیاده شدم.


وایستادن برام سخت بود و سرما داشت تا ستون فقراتم رو ازار میداد..چجوری اینجا اینقدر سرده؟
باید حداقل یک پالتو روی خودم مینداختم واییی
تا به خودم اومدم دیدم تهیونگ کلی جلوتره ازم‌‌...چ..چجوری اینقدر بیشعوره؟

شروع کردم راه رفتن پشت سرش.. به ورودی قصر که رسیدیم به نگهبانا نگاه کردم و درحالی که دو طرف بازوم رو از سرما گرفته بودم،جوری که تهیونگ نشنوه اروم گفتم:
-چرا اینجا اینقدر سرده؟شماها چجوری شبا بیرون تحمل میکنین؟





نگهبانا که تا الان با اخم به رو به رو نگاه میکردن شوکه نگام کردن،یلحظه ترسیدم و فکر کردم جدی جدی روح دیدن

پشت سرم رو‌ نگاه کردم ولی چیزی نبود،بهشون نگاه کردم و با تردید گفتم:
-خ..خب باشه نمیخواین جواب بدین بگین اینجوری نگاه نکنین ادم فکر میکنه جن دیدین




یکیشون درحالی که جدی به رو به رو نگاه میکرد خیلی اروم گفت:
- ما اجازه نداریم با اشراف زاده ها حرف بزنیم




درحالی که وارد قصر شدم و به دور و ور داشتم نگاه میکردم با خودم گفتم:
-چرا اینقدر عجیب بودن؟




غافل از اینکه همه ی افراد اینجا منو عجیب غریب میدیدن.



شرط:۳۰۰ک و لایک پارت ها ۱۰۰تا
دیدگاه ها (۳۷۵)

سلام میدونم خیلی دیر وقته ولی باید یک چیزی رو بهتون بگم. پیج...

cursed bloods 41

cursed bloods 39

cursed bloods 38

/ℛℐ𝒩𝒢 ℳ𝒜𝒮𝒦/ᴾᵃʳᵗ ¹⁵..و اون سریع فشار دستاش رو دورم کم کرد و ب...

پارت11رمان فیککه یهو نگاه های سنگین کشی رو روی خودم حس کردمن...

قهوه تلخ پارت ۴۵با ریوتا خواستیم برگردیم که اسم منو صدا زدند...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط